2777
2789

قبل از ظهر بودکه دیدم مادرم برنج را دم کردو مرغ سرخ کرد.ساعت ۱۱ ناهار حاضر بود.خانم همسایه کناری هم به منزل ما آمد.زنگ در به صدا در آمد و مادرم گفت صغرا بندانداز آمده.صغرا خانم،خانم نسبتا میانسالی بود که چادر رنگی پوشیده بود و کیفی دستش بود .مادرم برایش چای و قند آورد.بعد مادرم من و برادران کوچکترم را از اتاق بیرون کرد.برادرانم تو حیاط مشغول بازی شدند.اما من کنجکاوتر از آن بودم که صغرا خانم را رها کنم.از شکاف در چوبی نگاه میکردم.دیدم که صغرا خانم پنبه ای را از توی کیفش در آورد و با آن پودر سفید رنگی را به صورت مادرم میزد.بعد نخ نازکی را دور انگشتانش پیچید و به صورت مادرم نزدیک کرد.برایم خیلی جالب بود که چطور نخ موهای ریز صورت را جدا می‌کند.ادامه کارش با موچین بود که ابروان مادرم را به شکل کمان فرم داد.بعد نوبت خانم همسایه شد.من که از همه چیز سر در آورده بودم،رفتم پیش برادرانم تا با آنها بازی کنم.از قرار مزد کار صغرا خانم مقدار پنیر و ماست خیکی بود.او به جای پول ترجیح داده بود خودش را از محصولات ییلاق ،محروم نکند.

خدا همیشه ما رو میبینه...

بعد از رفتن صغرا خانم که خوش و بش کنان خداحافظی کرد،مادرم سفره ناهار را پهن کرد.پدرم از سر کار برگشت و با هم ناهار خوردیم.دیدم پدرم توجه خاصی به مادرم کرد.انگار صغرا خانم با ماتیک و سرخاب کمی مادرم را آرایش کرده بود.آن موقع مادرم به نظرم خوشگلترین مادر دنیا بود....

خدا همیشه ما رو میبینه...

و اما آرایش عروس خانم ها............


پدرم اخلاق خاصی داشت.هر کدام از خواهرانم که عروس میشدند،اجازه نمی‌داد که به آرایشگاه بروند.بلکه آرایشگر را به خانه می‌آورد.البته فقط برای عقد.برای عروسی سختگیری نمی‌کرد.فکر کنم تا زمانی که ما دختر خانه بودیم ،دلش نمی‌خواست به آرایشگاه برویم.حیا دخترانه برایش خیلی مهم بود.آن موقع ها ،عقد در خانه انجام می‌شد.آقای عاقد با دفتر بزرگی در اتاق حاضر میشد و خطبه می‌خواند.من یادم هست ، وقتی از پدرم اجازه می‌خواستند برای عقد،پدرم چشمهایش قرمز میشد.....

خدا همیشه ما رو میبینه...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چادر عقد گلناز بسیار زیبا بود.چادری سفید با گلهای خیلی ریز قرمز.

فکر کنم هنوز چادرش را نگه داشته.

چادر سرو ناز سرتاسر سفید بود که بسیار نازک و با گلهای برجسته سفید بود.

خدا همیشه ما رو میبینه...

چادر ایل ناز را یادم نیست .اما چادر خواهر دیگرم  مهناز، از جنس حریر و خیلی لیز بود.وقتی سرش می‌کرد آرام آرام لیز می‌خورد و از سرش می‌افتاد.

چادر خودم ،از جنس تترون بود با زمینه سفیدو گل‌های خوشگل آبی آسمانی

خدا همیشه ما رو میبینه...

و اما آرایش عروس خانم ها............پدرم اخلاق خاصی داشت.هر کدام از خواهرانم که عروس میشدند،اجازه نم ...


الان که فکر میکنم میبینم آن زمان، پدرم روی دخترانشان تعصب خاصی داشتند.

آن موقع برای عقد هم ماشین گل می‌زدند و با روبان تزئین می‌کردند.

خب داماد باید میرفت دنبال عروس...

و هنوز خطبه عقد خوانده نشده بود.

پدرم نه اینکه فکر کنید خیلی مذهبی بود،نه...

بلکه دوست نداشت، پسری که هنوز شوهر دخترش نیست،به دنبالش به آرایشگاه برود و او را به خانه پدر عروس بیاورد..

خدا همیشه ما رو میبینه...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز