متوجه سوالتون نشدم
همسرش از همسایه های قدیمشونه، فکر کنم خواسته فردین بازی دربیاره که برادرش بتونه با من ازدواج کنه یا …
بعد از ازدواجش انگار به مامانش گفته بوده پس چرا داداش نرفت خواسنگاری آناهید!؟!؟
مامان مارمولکش هم کلی به من محبت میکردو تو گوش من خوند که مهران ( داداش کوچیکه) تو رو از بچگی میخواد من و باباش هم خیلی دوستت داریم، و دختر نداریم دوست داریم تو دختر ما باشی ، عروس ما باشی و…. الانم مهران دلخوره چرا پیشنهاد ازدواج برادر بزرگش رو قبول کردی وگرنه میومدیم خواستگاری و..
دست رو قران گذاشت که من دوست دارم عروسم باشی و اینکه مهرداد از ازدواج با تو منصرف شده تقصیر من نبوده
و اینکه مهران فردا داره میره دانشگاه یه شهر دیگه
بیا براش بنویس که بین تو و برادربزرگش چیزی نبوده و … و البتع ارتباطمون در حد صحبت و قرار ازدواج بود،
مامانم هم خیلی اصرار داشت عروس اون خانواده باشم و از طرفی مهرداد با دوست دوران بچگیش ازدواج کرده بود و تا منو میدید از من فرار میکرد و من از همون روز عروسیشون از ذهنم پاکش کردم)
منم خام حرفای مامانش و مامانم شدم، خط به خط حرفایی که گفت رو نوشتم و گذاشت لای یک کتاب
فرداش پسر بزرگه و عروسه رو دعوت کرده بود
بهش گفته بوده اناهید برای مهران نامه نوشته و گفته احساسی به تو نداشتع و من هم از همه جا بیخبر
مهرداد از اتاق اومد بیرون یک نگاه به من کرد و یه پوزخند زد
پسر کوچیکه هم روز بعد پیامک داد که امیدوارم با هر کی ازدواج میکنی خوشبخت شی و،،ً
منم دوماه بعدش عروس شدم
و بعد از چند سال با چیدن قضایا کنار هم پی به دسیسه های مادره پی بردم
و از اونموقع مثل خوره افتاده به جونم
چون مامانه منو پیش پسراش خیلی خراب کرد منی که کاملا بهش اعتماد داشتم و فکر میکردم منو به چشم دخترش میبینه
هرچند داره تاوان میده
پسر بزرگه میدونم دوستم داره هنوز اما بروز نمیده
بهش گفته بودم دختر دار شدیم اسمشو میزاریم غزل
اسم دخترش رو گذاشته غزل و….