چند وقته قبل انقد از دست پدرشوهرم و مادرشوهرم ناراحت بودم
انقد دلم ازشون شکسته بود ک فقط بیصدا تو تنهایی هام اشک میریختم و با خدا حرف میزدم
خیلی ازشون ناراحت بودم همون شبی ک پدرشوهرم رو نفرین کردم از ته دلم یادم نیس دقیق ولی اخر حرفم این بود گفتم خدایا بد ناراحتشون کن همون شب درست همون شب بدون اینکه پدرشوهرم از قبل مریض باشه ی دفعه وحشتناک مریض شد ک نصف شب بردنش بیمارستان کارش ب جراحی و اینا رسید
دوباره پریشب خیلی مادرشوهرم ازش ناراحت بودم
شوهرم فقط اعتیاد داشت الان ترک کرده خداروشکر و کلا شخصیت مظلومی داره بعد ترکش چندین شب رفت با رفیقاش پاسور بازی وقتی دید ناراحتم دیگه الان چند شبه نرفته باهم درد و دل میکینیم
و مادرشوهرم خیلی بین بچه هاش فرق میزاره حتی بین نوه هاش خلاصه پریشب انقد ازش ناراحت بودم چند بار نفرینش کردم حالا دیشب رفتم خونه شون نا نداشت بلند شه از همون شب مریض شده داغون