منو شوهرم دعوامون شد جاریم و برادرشوهرم اومدن آشتیمون بدن من از بس عصبانی و خر بودم هر چی بود و نبود رو گفتم آبروی خودمو شوهرمو بردم حالا چ خاکی توی سرم بريزم
یکی را داده ای صد ناز و نعمت یکی را نان جو آغشته در خون
روزها گذشت وَ من نسبت به آدم های اطرافیانم محتاط تر شدم.روزها گذشت وَ من فهمیدم آدم ها حق دارند.تا یک جایی و یک روزی دوستمان داشته باشند،و بودنشان دَر کنارت تاریخ انقضا دارد از وقتش که بگذرد حتی اگر هم بخواهی عطر وَ طعمی اضافه کنی بوی فاسد شدن رابطه به مشامت می رسد.روزها گذشت تا فهمیدم هیچ چیز از هیچ کَس بعید نیست.آدم ها با منطق خود وارد زندگیتـان می شوند وَبا بی منطق ترین حالت ممکن زندگیتان را ترک می کنند؛آدم هارا در رابطه هایتان آزاد بگذاریدوَ هیچ عشق و محبّتی را گدایی نکنید.باور کنیم اُبهت عشق با پاشویه کردن رابطه ای که نفس های آخرش رامی کِشد می ریزد!
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.