قبلا هم تعریف کردم میخوام نظرتون بدونمممم
پسرخاله مامانم ۱۵ سالش بود منم ۱۱ سالم بود خونه مادربزرگم بودیم بهم گفت بیا سالن اونطرف میخوام ی رازی بهت بگم
گفتم باشه رفتیم اول هی من و من کرد گف نمیدونم چجوری بگم منم عصبی شدم گفتم پس من میرم تو مسخره کردی منو
یهو نه گذاشت نه برداشت گفت بزرگ شدی با من ازدواج کن عاشقتم😑😂😂😂😂
منم ی کیف ورنی ازین سفتا دستم بود زدم تو صورتش گفتم گمشو دیوونه🥲😂
بعدم با جیغ و گریه رفتم به مامانم گفتم....
الان من ۱۸ سالمه اون ۲۲ سالشه وقتایی ک میبینمش ی جوری نگام میکنه....بنظرتون هنوز یادشهههه؟😫😫😫😫😂😂😂😂
کاش حافظش پاک شه