خودش سر حرف را با من شروع کرد.
بعد خودش به من گفت یک بچه کم است یک شکم دیگه بزاد.
فهمیدم مادرش ازش دلخوره که چرا روز مادر نرفته دیدنش
تو همون فاصله چند بار مادرش با عصبانیت بهش زنگ زد که چرا دیدنم نیومدی؟؟؟
باز فهمیدم خونه هم نمونده که بچه هاش برن دیدنش
تنهایی تو رستوران نشسته
الآن چرا من را تشویق کرد دوباره بزاد؟؟
خودش دو تا بچه داشت
دخترم از صحبت هاش فهمید پسر دوسته
دخترم گفت چرا اسم پسرش را با صد تا دعا و خیر ببینه گفت ولی معمولی گفت یک دختر هم دارم.
دو تا بیارم که هم فرق بزارم بینشون هم اینکه روز مادر تنها برم تو رستوران شام بخورم؟؟
می اومدیم گفت ببخشید به خاطر من نفهمیدید چی خوردید🥴🥴🥴🥴🥴