پنج تا
من آخریم
مامان بابام پیر و نادون و بیسواد و خرافاتی
خواهر داداشام خیلی ب من زور میگن
و خیلی زور گفتن
بی منطق و سمین از بچگی میزدن تو سرم
من افسردگی داشتم میگفتن به درک برو خودتو بکش به جهنم
خودتو مارو راحت کن
من دوساله تنم بی حسی گرفته از افسردگی شدید و ظلمای اینا
بدتر اینکه مامان بابام پشت اونان
به جای اینکه طرف بچه کوچکشون باشن
فک کن داداشم بهم گفته بود به جهنم خودتو بکشی
من ازشون کمک میخواستم منو ازین باتلاق افسردگی دربیارین گفتن ب ما چه
بعد مامان بابام طرف اونا بودن
شاید با خودت بگی خب حتما این چیکار کرده
در کمال ناباوری باید بهت بگم من هیچ کار نکردم
و همین عذابم میدع
از بچگی همش از خودم میپرسیدم خدایا مگه من چه کار اشتباهی کردم حتما تقصیر از منه
ولی هرچی فک میکردم نمیتونستم دلیلشو بفهمم
کل عمر من تو این خانواده ب این فکر گذشت
که خب الان مشکل من چیه