شب یلدا رفتیم خونشون با شوهرم دعوام شده بود انقدر گریه کرده بودم که کلا معلوم بود حوصله ندارم ولی با این حال بعدش که مهمون اینا اومد خونشون واسه شب نشینی من پاشدم ظرفای شام رو شستم چایی دم کردم آشپزخونه رو مرتب کردم بعدش رفتم نشستم چایی اینارو مادرشوهرم ریخت اورد خوراکیای شب یلدارم من رو میز گذاشتم بعدش دیگه همه شروع کردن به خوردن خوراکی اینا
من چون ناراحت بودم رو عصبم اثر گذاشته بود هیچی نمیتونستم بخورم .موقع رفتن مهمونا مادرشوهرم هرچی شیرینی پفک چیپس بود داد مهمونا بردن در حالی که شوهرم خریده بود اونارو
هیچ کدوم از خانومای به اصطلاح مهمون توی جمع کردن ظرفا کمک نکردن منم فقط از رو میزا جمع کردم گذاشتم رو سینک موقع رفتن مام هیچی به من نداد که با خودم بیارم خونمون با اینکه دید من هیچی نتونستم بخورم
امروز شوهرمو پر کردن که زنت واسع ما چایی نیاورد زنت مثل مهمون نشسته بود
قلبم بشدت شکست مگه من کلفتشونم
از این به بعدم همین کارو میکنم انقد خمو راست شدم عادت کردن