میدونم خیلی داستان چرت و پچه گون ایه ولی می خواستم یه جا ثبت شه داستان در مورد آتوسا که ایرانیه و مردی ایتالیایی هس که طبق قرارداد با هم ازدواج می کنن مرد ایتالیایی عاشق آتوسا نیست و آتوسا هم عاشقش نیست اما در نتیجه بچه ای به دنیا می آرن به نام مهسا آتوسا و مرد ایتالیایی به جشنی سلطنتی دعوت می شن هنگام پایان جشن همه جا آتش می گیره و تنها کسی که آسیب می بینه آتوسا هس آتوسا در آتش می سوزه مرد ایتالیایی فرار می کنه و حتی بچه خودش رو نمیاره از آتیش بیرون مادر به بچه یه ساعت قدیمی و کهنه رو می ده و می گه این رو به عنوان یادگاری از من نگه دار دختر اون رو بر می داره و گریه کنان سعی می کنه مادر خودش رو از آتیش بیرون بکشه اما نمی شه و مادرش جلوی چشم مهسا جون می ده و بعد مهسا فرار می کنه سال ها بعد پدر مهسا ازدواج می کند و با یه زن که خیلی بدجنسه این زن یه ساحره بوده که در واقع مادر مهسا رو طلسم می کنه تا بسوزه چون از قبل عاشق این مرد بوده برا این اینکار رو کرده که باهاش ازدواج کنه و بچه ای داشته که از اون مرد نبوده اما به دروغ به اون مرد می گ که این بچه توعه و این بچه رو بزرگ می کنه از مهسا خیلی بیشتر دوستش داشته همیشه بهش لباس های گرون قیمت می داده بپوشه و طلاهای زیادی براش می گرفت و مادر رو هم خیلی دوست داشته اما مهسا باید خدمتکاری اون ها رو می کرده و مهسا هر کار اشتباهی که می کرده کتک می خورد با اینکه پدر مهسا مردی خیلی پول دار بوده و داخل قصر زندگی می کرده اما مهسا رو به یک انباری می فرسته برای این پدر اون رو به انباری می فرسته که دختر دیگه ی پدر می خواسته اون ساعت رو به زور از مهسا بگیره اما مهسا اون ساعت رو برای خودش نگه می داره و می گ که این یادگار مادرمه و به هیچ کسم نمیدمش و ساعت گرون قیمتی هم بوده به خاطر همین دختر دوم خیلی دوست داشته اونو داشته باشه اما مهسا اون رو به هیچ وجه به خواهر بدجنسم ن داده مهسا در می زنه و به دختر دومی می گه این ساعت اصلا ارزشی نداره من طلاهایی رو دارم که اگه اونا رو بهت بدم با پارچه های ابریشمی که دارم تو در عوضش باید منو آزاد کنی دخترم قبول می کنه اون طلاهایی که مهسا می خواسته به اون دختر بده طلاهای مادرش بوده ناچار اون ها رو به دختر میده و دخترم اونو فراری میده و مهسا از خونه فرار می کند وقتی که فرار می کنه میره به جنگلی که مادرش با خودش همیشه قدم می زدن و آتوسا برای مهسا شعر می خونده و با همدیگه می رقصیدن می ره اون جا و گریه می کند ناگهان ساعتش یه نور میده و روح اموات اون جا هستن اون ها بهش می گن برو گل آتوسا که گل افسانه ای هست رو پیدا کن دختر تعجب می کنه و بالاخره میره گل آتوسا را پیدا میکنه گل آتوسا رو می چینه دوباره اموات میان جدش میان و بهش می گن حالا برو به فلان دریاچه و بهش معما می دهند که باید حل کنه و برسه به یه جای خاص مثلا می گن برو به دریاچه خونین در واقع دریاچه ای بوده که سر پادشاه قبلی داخل اون در همین جنگل کنده شده بوده دشمن ها اینکارو کردن به خاطر همین بهش می گفتن دریاچه خونین دختر به دریاچه خونین می ره و سرنخ ها رو دنبال می کنه تا به یه کلبه کوچیک می رسه وقتی وارد اون کلبه می شه یه ساعت می بینه یه ساعت کهنه و قدیمی بعد روح اموات بهش می گن که اون زن جادوگر مادرت رو تبدیل به ساعت کرد یه ساعت که روح مادرت درونه اینه و اون ساحره این کارو کرده برای این کارو کرد که گفت من تموم عمرم زجر بدبختی کشیدم حالا اون باید تمام لحظاتی که زجر بدبختی کشیدم رو ثبت کنه و حالا لحظات خوشیم رو ثبت کنه دختر گریه اش می گیره و شروع می کنه به گریه کردن بعد اموات بهش می گن اگه می خوای مادرت رو آزاد بکنی روح خودت باید بره داخل اون ساعت و مادرت دوباره از اول متولد می شه دختر با گریه می گه در تمامی این روزهایی که مادرم نبود داشت لحظات خوب و بد من رو ثبت می کرد و حالا نوبت منه که این کارو بکنم اون میره به داخل ساعت و مادرش دوباره متولد می شه