البته الان از اون اتفاق گذشته ولی دو سال پیش ک بچم ۱ سالش بود و همه چیزو توی دهنش میکرد آخرین مسافرت شمال رو با مادر شوهرم و خواهر سوهرم رفتیم
اونجا بچم هی توی خاکا مینشست من حرص میخوردم مادر شوهرم بهم میگفت بزار باری کنه چیزیش نمیشه از اونطور شوهرم هم همینو به منمیگفت منم زبونم کوتاه میشد
یا خر اشغالی پیدا میشد بچممیزاشت دهنش مادر شوهرم میگفت چیزی نیست بچه باید یه ذره میکروب روبخوره شوهرم هم تکرار میکرد
از اون طرف آب شمال خوردنی نیست باید آب معدنی میگرفت ولی چون شوهر احمق من پول نداشت و با خرج مادر شوهر اومده بودیم مادر شوهرم خسیس بازی در آورد و آب معدنی نخرید و کفت همین آبا خوبه از آب لوله بهش آب بده
بعد ک برگشتیم اصفهان بچم تا یه هفته اسهال و استفراغ شدید گرفت حتی آب توی دلش بند نمیشد پاهاش سوخته بود از بس بیرون روی داشت خدا لعنت کنه مادر شوهرم رو