از مهر کات کردیم..
همه اش میگفت کوچیک بودم بابام منو انباری زندانی میکرد یا میگفت توسط والدینم خیلی زجر کشیدم کودکی..
بعد میگفت بزرگ شدم عاشق ی دختر شدم ک ولم کرد و رفت ازدواج کرد..
بعد میگفت ک میترسم عاشق تو بشم..نمیدونم چجوری از این ترس خلاص یشم...خیلی زجر میکشید توسط خودش.. یهو وسط رقصیدن گریه میکرد...
من تا جایی ک تونستم با عشق و توجه ام زخماشو درمان کردم ولی از یک جایی ب بعد دیگ داشتم خودم زخمی میشدممم