سلام روز همگی بخیر
اصولا من هیچوقت راضی نبوده و نیستم که کسی بیاد کارای خونمو انجام بده اما برای اولین و اخرین بار مجبور شدم به یه بنده خدایی بگم بیاد کمکم با کلی عذاب وجدان
بنده خدا ۸ خونمون بود اصلا روم نمیشد که بگم چی انجام بده
اول که اومد مفصل صبحانه خوردیم یعنی درواقع میخواستم وقت تلف کنم چون با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم بهش بگم چیکار کن چیکار نکن بنده خدا هی میگفت اگه دست دست کنیم کارا دیر تموم میشن منم میخواستم معذب نباشه گفتم کلا یازده یا یازده و نیم استپ میکنیم تو فکر نباش
بعد بهش گفتم توروخدا مدیونی اگه خودتو اذیت کنی😁 هرچی برات سخته مدیونی اگه انجام بدی
دست به جارو میزد خودم جارو رو ازش میگرفتم خودم جارو میزدم میگفتم تو برو گردگیری میز رو انجام بده اون راحتتره😁 هیچی دیگه ساعت یازده و نیمم گفتم دیگه بسه بجز دستمزد یه قواره پارچه و یه قران هم بهش دادم برای روز زن گفت پس برم بچمو بفرستم باشگاه
کلا من همینم این اخلاقم گاهی خوبه گاهی دردسر ساز😁