چند روز پیش تولدش بود رفتم براش کادو خریدم کیک خریدم با پسرم سوپرایزش کنیم امد عین گاو سرشو انداخت پایین رفت فقط گفت مرسی دیروز قول داده بود شب ببرتمون بیرون از عصر ساعت ۴ گفت دوستام واسم تولد گرفتن رفت۱۱ شب امد منم ۸ بود بس دلم گرفت با پسرم رفتیم ی پاساژی یساعت گشتیم برگشتیم وقتی امد خونه توقع داشت شام درست کنم توقع رابطه داشت منم قهر کردم گرفتم خوابیدم از صبم باز خوابیده یکم پیش بیدار شد پسرم یکم پول داشت واسش پس انداز کرده بودیم گفتم ببریم پولشو بدیم ی تیکه طلا بخریم داد زد مگه من بیکارم من دارم میرم خونه مادرم و رفت ارزو میکنم کاش تصادفی چیزی بکنه بمیره من شرایط طلاق ندارم حداقل بمبره راحت میشم تازه برگشته زبونشم درازه میگه دیشب با کی رفتی توکه بلدی بری خودت برو منم گفتم چون تو بردی شرمندت شدم گفتم مزاحمت نشیم