سلام
من 25سالمه و همسرم27 سال سن دارن
سه ساله عقد هستیم
من توی مرکز شهر زندگی میکنم با خانواده، همسرمم با خونوادشون شهرستان های اطرافمون که نزدیک به1 نیم راه هست
من یکی از شرط های ازدواجمم این بود که همسرم بیاد شهرما برای زندگی( منزل مجزا دارن)...
همسرم توی بانک کار میکنن و منم فعلا شغلی ندارم ولی تا یکسال دیگه سرکارم
مشکلی که وجود داره، پدر ایشون فوت کردن و مادرشون تنها هستن که سنی هم ندارن و جوونن ( ۲ پسر دارن و ۲ دختر)
همسر منم پسر بزرگه هست
الان دور کارای انتقالیشه همسرم
تاالان چند بار بهم گفته مادرم اینا تنها میشن و نگرانشونم، چیکار کنم، کاش یه خونه دیگه هم بود اونجا اینا هم میومدن و میگه چون مرد ندارن تنهاهستن و و و...
بنظرتون چیکار کنم چطور باهمسرم حرف بزنم که این فکرارو نکنه واقعا چون ناراحتم و به هیچ عنوان نمیخام برم شهرستان و نمیخام که وابسته بشه به مادرش تااین حد که داره به این فکر میکنه ومیگه کاش خونه ی دیگه ای هم بود مادرم بیاد پیش خودمون
اینم بگم مادرش مثل یه مرد داره خونه و زندگیشو میچرخونه، ماشین خونه و ...خلاصه بگم یه زن کامله
من واقعا ناراحتم و سردرگم که چطور با شوهرم حرف بزنم ....