دوستان دیشب شب یلدا خونه مامانم بودیم
همه مون اونجا جمع شده بودیم و من خودم ی شهر دیگه ازدواج کردم و تقریبا دو ساعت از اونجا فاصله دارم
تا شام خوردیمو دور هم نشستیم و جمعو جور کردیم ساعت تقریبا ۱۲.۳۰ شد
من اصلا میوه هم نتونستم بخورم گفتم مامانم تنهاس وسایلارو واسش جمع کنم شوهرمم همش پیام میفرستاد که پاشو بریم
بعد که میوه خوردن داداشم اینا رفتن بعد پدرو مادرمو همه شون به شوهرم میگفتن که برف میاد نرو فردا صبح زود پاشین برین الان خطرناکه ولی انگار میخواست باهمه دعوا کنه
منم ساعت ۱۲.۳۰ بود خودمو آماده کردم و گریه گرفت پو ماشین باهم دعوا کردیم میگف که میدونی من نمیمونم شامتو خوردی پاشو بریم میگم مامانم تنهاس باید حداقل ی ظرفی بشوریمو بریم
گفتم رستوران که نیومدم شاممو خوردم پاشم بیام بیرون
شب که برگشتیم نهارو اماده کردم سفره چیدم میگم بیا نهار بخوریم میگه من نهار رستورانو نمیخورم
خسته شدم از دیشب اینقد گریه کردم چشام درد میکنه
چیکار کنم خسته م هر بار برم خونه مامانم اومدنی حتما دعواس که دیر پاشدی