ظهر از خستگی یه سر چشم گذاشتم صدای در پارکینگ اومد از خواب پریدم فکر کردم همسرمه باید پاشم به استقبالش برم خوشحال شدم یه لحظه انگار یادم رفت فوت شده از اون موقع تا حالا دارم یه بند گریه می کنم کاش همه این اتفاقات خواب بود ای خدااااا.
همه چی دست خودت بود به ناگاه یه زلزله ۸ ریشتری انداختی وسط زندگیم پس چرا منو هم باهاش نبردی😭😭😭
کاش اون روزهای خوب تکرار میشد مثل یه سی دی زندگی را به عقب برمی گردوندم و یه بار دیگه تجربه زندگی با تو را می داشتم چقدر زود فرصت ها تموم شد