یه فرد تاکسیک زندگیمو به هم بریزه و علاقه مند باشم نسبت بهش ...
همیشه میگفتم مگه میشه بذارم
آره گذاشتم ...با اینکه حتی وارد رابطه ی جدیم نشدیم ولی چنان تمام سلولام و فکرم تو یه موقعیتی درگیرش میشه دهنم وا میمونه ...
ایگنور میکنه و در عین حال توجه شو داره ...حتی میدونم خودشم اشاره کرده وانمود میکنم اهمیت نمیدم بهش !میدونم یه جاهاییم خودم اشتباه کردم ولی فکر نمیکردم یه روزی بعد از اینکه بگم چقدر منطقی هستی ،بگه تو منو نمیشناسی و بشناسی نظرت عوض میشه ،واقعا بفهمم تا مادامی که منو نمیشناخت منطقی بود !بعدش احساسات و تاکسیک بودنش گند داره میزنه به همه چیز،تاکسیک باهوش ِ عبضی مظلوم نما ! باعث شده عمیق ترین نوع علاقه و نفرت رو تجربه کنم ...
حتی بعضی وقتا فکر میکردم فرد دیگه ای رو دوست داره که خوب با رفتارای دوستاش و خودش فهمیدم نه ،مشکل منم ...یه جوری نگاهم میکنن انگار مقصر همه چیزززز منم !
تاکسیک بودنی که تا میدید یه پسر توجه داره بهم ،سریع تلافی میکرد و همچنانم ول کن نیست ،نمیدونم چه جوری میدونه و اینقدر خوب میدونه مسائلی رو که من خودم درباره ی خودم دیر میفهمم رو !چیزایی که من حتی دخیلم نیستم درش ...
و این وسط نمیفهمم چرا منِ معمولی باید درگیر این قضیه باشم و همزمان چند نفر دیگه هم تصمیم بگیرن تلاش کنن بهت نزدیک بشن ...هر چند همه ی اینا موقتیه !اینا تو یه بازه ای همه شون یادشون میاد نشون بدن خوششون از تو میاد ،تو یه بازه ای هم تو میمونی و تنهاییات ...
و پناه میبرم به مکانیسم فرار از همه ی این ها ...میخوام سرم اینقدر گرم بشه که خودمم یادم بره کی بودم و کی هستم !خسته شدم از این دراما های پوچ ...