دوسال پیش که باهاش آشنا شده بودم حتی اجازه نداشتم تا سرکوچه تنهایی برم
یادم میاد اون موقع ها تنها آرزوم شده بود دیدنش حتی برای یه لحظه
نمی دونم روی اون حس عجیب و غریب و شیرینی که نسبت بهش داشتم چه اسمی میشه گذاشت اما احساس میکردم بهم خیلی نزدیکه خیلی
وقتی هم که می تونستم برم بیرون دیگه خودش نبود دیگه خودشو از دست داده بودم:)
دردناک تر از این اینه که شورا هنوز بعد دوسال همون احساس نزدیکی رو می کنم ؟ چرا هنوز وقتی ازش چیزی تعریف میکنم اشک توی چشمام جمع میشه ؟
شاید این نشون میده که این حس هام فقط وابستگی نبوده شاید من واقعا دوستش داشتم...