یه زمانی پدرشوهرم سرطان داشت بعد براش ختم برداشته بودم که خوب شه خودش نمی دونست سرطان داره بهش نگفته بودن فکر نمی کرد بیماری اش چیز خاصی باشه یه روز آمده بود خونه من برای اینکه اذیتم کنه حرف بارم می کرد بعد هم با کفش آمد رو قالی ام! با خودم گفتم من برای همچین موجودی نشستم دعا می کنم که خوب شه. انگار خدا می خواست نشونم بده تو کارهای من چرا نیارید من یه چیزی می دونم !
واقعا دلسوزی بی مورد برای دیگران یعنی ایراد گرفتن به کار خدا