ما دیروز رفتیم سفر یکروزه تا سرشب برگشتیم قرارشد بعد بریم خونه مامانم اینا واسه شب یلدا.
مادرشوهرم اومد تو خونمون من هم تو سالن بودم هم میرفتم تو اتاق پشت سر بچه هام ، شوهرمم تو حیاط کار داشت.
یهو مادرشوهرم بلندشد از خونمون رفت تو حیاط نمیدونم چی گفت که شوهرم آتیشی شد اومد تو خونه کللللی دعوا راه انداخت بعدشم ساعت۸گرفت خوابید.
من با مادرشوهرم رابطه خوبی ندارم توی این چندسال که عروسشم اون ظلمی نیس که در حقم نکرده باشه اصلا قلبو دلم باهاش صاف نمیشه.
ازش بیزارم از صبح تا شب در حال غر زدنو نفوینو تیکه انداختنه ،اگر بچه نداشتم و شوهرمو دوسنداشتم از این زندگی میرفتم