شب چله ، بیشتر اوقات در خانه شهری بودیم.
شبهای سردی که با بخاری نفتی یا چراغ علاءالدین سعی میکردیم،گرم و دلپذیر شود.
یک سال یادم هست که شب چله در خانه روستایی بودیم.
مادرم با کمک زن باغبان،کرسی را چیده بود و ذغال گر گرفته و سرخ را آماده کرده بود.
آن شب قرار بود برای خواهر دومم ،شب چله ای بیاورند.
بعد از غروب آفتاب ،سه چهار خانم از اقوام داماد چند مجمعه ی مسی بر سر،وارد باغ شدند.
مادرم برای استقبال از آنها رفت.
آنها مجمعه ها را جلوی درب گذاشتند،اما خودشان داخل اتاق نیامدند.مادرم به کمک خواهرها و همسر باغبان،تند تند،سینی ها را خالی کردند و داخل هر سینی چیزی گذاشتند.
یک کله قند
پارچه چادری گلدار
روسری سه گوش ریشه دار
چند جوراب مردانه
سینی ها را به اقوام داماد دادند و آنها با شور و هیجان و هلهله کنان برگشتند.
اما قسمت خوش ماجرا بعد از این بود.
تا خواهرها سفره پارچه ای را روی کرسی بیندازند،و وسائل را روی آن بچینند،مادرم هم چای را روی سماور نفتی،دم کرده بود.
آن شب به اندازه یکربع خواهرم که از بدو ورود اقوام داماد،لپ هایش گل انداخته بود،ناپدید شد.
البته مادرم میدانست که خواهرم در این یکربع مشغول صحبت با داماد در حیاط پشتی باغ هست.داماد یواشکی آمده بود تا خواهرم را ببیند.پدرم نباید این موضوع را میفهمید.
خدا را شکر این مساله به خیر و خوشی تمام شد و داماد در تاریکی شب به خانه اش برگشت و خواهرم که به بهانه دستشویی به حیاط پشتی رفته بود ،به اتاق برگشت.
اما به نظرم صورتش بیشتر گل انداخته بود و خواهر ها با او پچ پچ میکردند.
من در آن زمان کلاس دوم بودم.