تا وقتی ازدواج نکرده بودم یلدا خاله و دایی میریختن خونمون مامانم خوشحال از اینکه خواهر برادراش پیششن ما هم ناراحت چون اجازه داشتن هر جوری مسخوان تحقیرت کنن و چرت و پرت بهت بگن منم که همیشه خدا حمالشون بودم بپزو بشور و ببر و بیار .
حالام که ازدواج کردم شوهرم اصرار داره بریم پیش خانوادش چون بزرگن و فلان مامان منم اصرار که بیاید اینجا
به مامانم گفتم فردا میایم پیش شما امشب میریم پیش خانواده شوهرم
حالا خانواده شوهرم نه زنگمون زدن که کجایید میاید نمیاید
پاشدیم به اصرار شوهرم کلی چیز میز خریدیم بردیم دیدیم اصلا خونه نیستن!موندیم پشت در
به شوهرم میگم اخه بدون دعوت نباید میومدیم میگه نه تو باید زنگ میزدی میگفتی ما میخوایم بیایم .
اخرشم بعد نیم ساعت تو سرما وایستادن تشریف اوردن رفتیم بالا دیدیم خونه بهم ریخته ،اصلا حرصی خوردما
حالا شب تموم شد اومدیم خونه مامانمم زنگ زد کلی بد و بیراه بهم گفت و تمام
همخ الان خوابن من فکرم درگیره و حرص میخورم فقط