امشب فامیل جمع شده بودیم خونه مادربزرگم پسرم داشت بایه وسیله ای بازی میکردبچه یکی ازفامیل رفت پیشش بازی کنه پسرم کشیدازدستش حالاخواهرش که خبرمرگش ۲۰سالشه چنان دادی زدسربچم که ترسیدسرشوانداخت پایین نمیدونم چرالال شدم اونجاچیزی بهش نگفتم ینی نمیخواستم اوقات بقیه روخراب کنم ولی امدم خونه عین دیونه شدم
میخوام فردازنگ بزنم چنان بارش کنم که خدامیدونه ولی نمیتونم صبرکنم صب بشه