امشب مهمونی دعوت بودیم تو حیاط با ی لباس نازک وایستاده بودم
در کنار من خاله و دختر خاله های دیگمم همنجوری حتی با تیشرت بودن تو حیاط اما پسر خالم پیله کرد به من ک برو تو ی چیزی بپوش یخ میزنی مریض میشی(:
دید نمیرم خودش کاپشنشوو در اورد تنم کرد زیپشم کشید
خاله هام میگفتن ما ادم نیستیم فقط اون سردش میشه!
من میدونم عاشقمه
اما متاسفانه برای برادر بزرگ ترش میخوان بیان خواستگاریم
روز اولی ک شنید این اتفاقو با ی لحن عجیبی میگفت زنداداش
امشب نگاهاش خیلی عمیقو دردناک بود نشسته بود ی گوشه زل زده بود به من
حالم خیلی خراب شده اخه لعنتی تورفیق بچگیامی