دارم باگریه مینویسم خیلی مهمه توروخدا بخونید تا اخر لطفااااااا
مامان من یکم اعصابش ضعیفه قرص میخوره
بعد من ۲۰ سالمه داداشم ۲۳
امروز مامانم خواب بود عصر چنان اومد درو وا کرد پرید تو حونش ک بدو ماشین بده میخوام برم بیرون مامانم انقد حالش بد شده بود رفته بودیم مهمونی وسط مهمونی رفت خونه فشارش رفته بود ۱۷ بعد دوباره ک برگشت هی میگف برا داداشم غذا بریزم فلان کنم
خیلی مهربون عادی انکار نه انکار اتفاقی افتاده
بعد داداشم اونجا جلو جنع سر یع موضوعی دوبار آروم کوبید تو سرم گفت خاککک تو سرت
زیاد ارومم نبود حالا یعنی سرمو هول داد
بعد من به هاطر مامانم و جلو بقیه چیزی نگفتم وگرنه اینجور مواقع پامیشم باهاش گلاویز میشم
اومدیم خونه میخواستم لباسامو رو بند پهن کنم لباسای داداشم بود برداشتم از حرصم تک تکشو پرت کردم تو اتاقش اونم گفت چرا اینجور یمیکنی میزنم تو صورتتا
منم حرصم گرف گفتم گوه میخورییی یهو تق محکم زد تو صورتم منم باهاش گلاویز شدم و داد و بیداد میکردم
حالا میگم این زده تو صورت من
مامانم با داداشم خوبه حرف میزنه جواب منو نمیده
دفعه پیشا هم به خودم گفته بودم به هاطر مامان باهاش دعوا نکن ولی خوب حرصم گرفته بود
الانم رفتم باهاش حرف میزنم میگ اونحا داداشم ازم پرسید مامان کجاست
منم حرصم گرفته بود ازش گفتم سر قبر توعه
میگ تو هم جلو بقیه اینو گفتی تو خودت کرم ریختی لباسارو پرت میکنی