بابام خیلی خسیسه،درسته که شرایط خیلی سخت شده،ولی بابام دیگه واقعا داره اذیت میکنه،توی تابستون بهم زنگ میزنه میگه کولر اتاق روشنه،اگه روشنه برو تو سالن،کولر اتاقتو خاموش کن،توی زمستون میگه هزینه برق زیاد میاد،بخاری برقی و روشن نکن،میگه دستمال کاغذی برای اتاقت نبر،اصرافه،باید یه دونه توی سالن باشه کافیه،من از اینکه مگس بشینه روی غذام بدم میاد،یه دونه دستمال کشیده بودم روش تا بعدا بخورم،اومده میگه تو اصراف میکنی،حیفه دستمال کاغذی الکی استفاده میکنی،سر همه چیز همینطوری،بخواد خرج کنه جون آدمو میاره بالا،همشم میاد میگه ندارم،بدهکارم،که من عذاب وجدان بگیرم🥲،دیروز رفتیم خونه اقوام،به من گفتن چرا ازدواج نمیکنی،بابام گفت دخترا پر توقع شدن،ازدواج کنه با هم دعوا کنن من حوصله ندارم،خودش قرص اعصاب میخوره،توقع داره من اصلا مشکل نداشته باشم،من گفتم دلم میخواد برم مشهد، دوست دارم برم حرم امام رضا، گفت باید کار کنی بری،من شاغلم بودم،پولم داشتم،گفت چه معنی دختر تنها بره مشهد،کلا میگه دختر فلانی خودش سر کار میره،تو عرضه کار کردن نداری،من شاغل بودم،عصبی شده بودم،رئیسم بهم چشم داشت،اومدم بیرون،بچه ها قلبم شکسته،حالم خوب نیست، تو رو خدا برام دعا کنید،من خیلی خدارو صدا میزنم،ولی شرایطم تغییر نمیکنه😭