خواهر شوهرم زنگ زد دعوتمون کرد واسه یلدا منم حاضر شدم بچه رو آماده کردم گفتم بیا بریم قبول نکرد بعد گفت میرم بیرون دو ساعت دیگ میام تا دو ساعت دیگه ساعت میشه نه و ده و خیلی دیره هر چی گفتم نه دیر میشه پاشو گوش نداد و پاشد رفت مغازه دوستش که بشینه جدول حل کنه منم خر فرض کرده این بین یه دعوایی هم کردیم برگشت گفت زندگیمو به گه کشیدی در صورتی که دقیقا برعکسه هر چی بخواد راحت فراهم میکنم باردارم ماهای اخرم یه بچه ۱۱ ماهه هم دارم بخدا اگه ثانیه ای در روز بچه رو نگه داره که من کارامو بکنم کار خونه میکنم غذا میزارم همه چییی غر هم نمیزنم تازه و فضای خونه رو خوب نگه میدارم اون میاد خونه راحت میخوره و میخوابه... حالم بده دلم میخواد نرم اصن ولی خیلی زشت میشه قبلا هم یه مسخره بازی در اورد نرفتیم خونه مادرش که دعوت کرده بود بعدا خانوادش خیلی ناراحت شدن و این که از چشم من میبینن از اون ور ساعت ده رفتن هم دیره و این که راحت تندی بلند شم بریم به ناراحت شدنم هیچ توجهی نمیکنه
بهش اس دادم اینو گفتم و اونم جواب نداد اصن حرصم گرفته چقد این مردا نمک نشناس و عوضین