یاد زندگی خودمون افتادم...
بابام هرشب بیرونه تا دیر وقت فقط بفکر خوشی خودشه... صد سال یبار مارو مسافرت نبرد...فقط وقتیوخیلی عصبانیه مامانمو میزنه ولی همونا هنوز تو ریز ترین بخش وجودم ثبت شده...
هیچ وقت بفکر تربیت بچه هاش نبود
با خودم گفتم دیگه بزرگتر ک شدیم زورمون میرسه مامانمو نمیزاریم بزنه... بزرگترشدیم ...
خودمونم میزد