اره دقیقا. امروز پیک زنگ زد گفت یه چیزی اوردم گفتم تحویل سرایدار بده فکر کردم شوهرم گلی کادویی جیزی فرستاده نمیدونی چطوری روندم تا خونه وقتی رسیدم و دیدم یه چیزیه که شوهرم برای خودش سفارش داده بود انقدر دلم گرفت.
خیلی احساس وابستگی بهش دارم. خیلیم دوستش دارم.
ولی نمیتونمم به زندگی قبلیم برگردم. کلا همه چیز خیلی سخته.
کاملا نان فانکشنالم. امروز برای مریض بی حسی زدم نگرفت. خیلی پیش میاد این موضوع بار دومم زدم باز نگرفت. بازم اتفاق روتینیه. یه جوری فروپاشیدم که الان چیکار کنم انگار دانشجوی ترم ۴م و اولین باره این اتفاق برام افتاده. میخواستم واقعا مریض رو مرخص کنم بره.
بعد سرکارم نرم یا به قول شما سفر برم کاملا ذهنم ازاد میشه که فقط به شوهرم فکر کنم و بدترشم