کشیدم رو دستم چاقوی لعنتی خیلی همیشه تیز بود چندبار کشیدم رو دستم ولی نمیدونم چرا نبرید
بعدش اومدم بطری شیشه ای رو کوبیدم به جزیره که بشکنه با اون رگمو بزنم نشد نشکست بعدش شوهرم از حموم اومد بیرون ازم گرفت
حتی گریه ام نگرفت اون لحظه فقط داشتم به بلاهایی که از ۲۰ سالگی سرم اومد فکر میکردم ..... این که بچه هام سقط شدن که التماس شوهرم میکردم بگه دوستت دارم و نمیگفت این که عاشق بودم و منو نمیدید این که میخواست ی زن دیگه تورابطمون باشه و اسم خانوادمو دوستامو میآورد 😭
آی چرا نمیمیرم دیگه توانِ تنش و دعوا ندارم
تازه الان شوهرم عاشقم شده خرج میکنه دوستم داره محبت میکنه ولی من از درون مرده ام
چیکار کنم.....؟؟؟؟