خسته شدم از خودم که همش ته هرچی میرسم به تو به یاد تو
میرم باشگاه بخاطر اینکه تو عاشق ورزش بودی
کتاب میخونم شعر مینویسم چون تو لعنتی عاشق کتاب و شعر بودی
میرم سفر میرم کوه چون از آینده که حرف میزدیم از روزای جمعه میگفتی که بساط صبحانه رو توی کوه میچینیم
چرا دست از سر خواب هام بر نمیداری؟چی از جون من لعنتی میخوایی
آه خسته شدم بس که عکس پروفایلتان رو چک کردم
ما فقط سه سال عاشقی کردیم الان یازده ساله کش اومدی تو همه زندگی من
اگه میخوایید سرزنش کنید خواهش میکنم از تاپیکم برید بیرون