مادرشوهرم به خاطر خدا یه زبون خوش نداره همش زهرمار میباره ازش 😏 تا میام ازشون فاصله بگیرم یه اتفاقی میفته یا یه مراسمی میاد وسط که مجبور میشم باهاشون رو در رو بشم، الانم عزای روز مادر رو گرفتم ، فکرشو بکنید مجبورم برم باهاش روبوسی کنم و دست بدم و بشینم تو خونش ، اونم پشتشو کنه بهم ، مثل روانی ها بی دلیل قیافه میگیره و همش میگه عروس فلانی اینجوریه پسر فلان همسایه اونجوریه ، من به درک به پسر خودشم رحم نمیکنه ، انگار مقصر منم که پسرش انقد سرش شلوغه نمیتونه بره بهشون سر بزنه ، بخدا نمیدونم چیکار کردم که مثل دشمن باهام رفتار میکنه ، هَوو داشتم از این بهتر بود ، انگار خودش میخواست با پسرش ازدواج کنه من مانع شدم 😏 هیچوقت یادم نمیره بعد از ده سال باهاشون رفتیم مسافرت ، اونجا یه ادا هایی از خودش درآورد که نگم ، با پسرش بحثش شد منم قاطی دعواشون کرد و برام قیافه گرفت دخترشم به تبعیت از مادرش برام قیافه گرفت و من تمام اون ده روزی که اونجا بودم عین یه موجود اضافه بودم ، نه باهام حرف میزدن نه صدام میکردن برای غذا نه غذا هایی که میپختم رو میخوردن یعنی خدا شاهده هنوزم از شوهرم سر اون رفتارشون متنفرم ، بهش گفتم خانوادت عقده ای هستن بنده خدا ها بویی از انسانیت نبردن ، اولین و آخرین بارم شد باهاشون برم جایی
حالا از الان عزا گرفتم ، کاش یه اتفاقی بیفته نریم ، وقتی میبینمش تا چند روز زندگیم مختل میشه اصلأ انگار روح و روانم بهم میریزه انقد که ازش بدم میاد