میخوام داستانای دیگه ای که برای خانوادم اتفاق افتاده تعریف کنم
خانواده من قبل از اینکه من و خواهر دوقلوم به دنیا بیایم دزفول زندگی میکردن که خب اونجا محله های قدیمی زیادی داره که فک میکنم خیلیا بدونن که جن زیاد داره که متاسفانه یکی از این خونه های قدیمی رو دایی بیچاره من میخره بدون اینکه از راز تاریک این خونه خبرداشته باشه و اینم بگم که داییم اون موقع دوتا دختر و یه پسر داشته
داستان از اون جایی شروع میشه که نقل مکان میکنن و به خونه جدید میرن از همون روزای اول زن داییم یه حس سنگینی داره توی خونه و شبا راحت خوابش نمیبره این حسا تا ی مدتی ادامه داره تا اینکه یه شب که داییم اینا میرن مهمونی و وقتی که برمیگردن خونه میبینن تمام وسایلشون وسط خونه جمع شده فکر میکنن که کار دزد بوده برای همین به چیزی شک نمیکنن تا اینکه شب بعد که همه خوابیدن یهو پای دخترداییم میکشن که ببرنش و زنداییم بیدار میشه و مانع میشه اونجاست که میفهمن قضیه از چه قراره زنداییم بعد این اتفاق اصرار میکنه که از اون خونه برن ولی داییم قبول نمیکنه تا اینکه یه روز صبح داییم سرکار بوده و بچه ها مدرسه و زنداییم تنها توی خونس و توی آشپزخونه مشغول بوده که یهو یه صدای وحشتناک از پشت سرش میاد و بهش میگه برنگرد فقط یه چیزی میگم خوب گوش کن تا دوسه روز دیگه همه وسایلاتونو جمع میکنید و زود از اینجا میرید وگرنه اول بچه هات بعدم خودتو شوهرتو میکشیم شما اومدید توی خونه ما بعداز این اتفاق زنداییم دچار شک شدیدی میشه و بستری میشه بعد که مرخص میشه داییم یه جنگیر میاره که ببینه چه خبره که طرف میاد توی خونه و بعدش میگه اینا کافرن هرچه زودتر برید به نفعتونه اینا رحم ندارن و فرار میکنه داییمم که میبینه اوضاع اصلا خوب نیست شبونه جمع میکنن و از اونجا میرن
الانم که خیلی ساله گذشته و اونجا الان شهرداری همون منطقه شده و نمیدونم چه چیزایی اونجا گذشته و میگذره.