ممد برادر ماعل از کمرش آویزان شد. گلنار و رعنا دو خواهر ماعل او را غرق ماچ و بوسه کردند. همگی بجز ماعل به داخل رفتند و بر سفره نشستند. ماعل دوچرخه اش را برداشت و از حیاط بیرون زد. او قصد داشت با دور زدن در بازار دروازه عراق ، کوچهٔ سرتلخ و خیابان خاکی دلتنگی اش را از بین ببرد. حالا می فهمید که آزادی چقدر خوب و باارزش است. این درس را زندان به او داد، لذت بردن از آزادی را زندان به او آموخت، گاهی استمرار، تکرار مکررات، اسب عصاری شدن، بنا بر عادت زندگی کردن، معنی آزادی را از بین میبرد. و نفس کشیدن در هوای آزاد از روی دل آدم بر می گردد. همین که اسب عصاری را یکجا ببندند، آن وقت است که معنی آزادی را درک میکند. ماعل هم امروز معنی آزادی را درک میکرد، از دوچرخه سواری لذت می برد. از کاری که می توانست انجام بدهد و کسی مانعش نشود بر خود می بالید.
بخشی از کتاب سیب به سر