یه پیرمردی خیلی پیر هم نی حالا تعریف میکرد اول خیلی عذر خواهی کرد و شکایت کرد از شغلش(یا تاکسی یا اسنپه)
میگفت یک روز یه خانمی سرراهم دستشو بلند کرد
میگفت منم گفتم ماشین میخواد براش ایستادم
میگفت وقتی سوار شد منتظر بودم بهم آدرس بده بهش گفتم کجا میرید خانم و همزمان نگاش کردم
سینشو انداخته بیرون بهش میگه هرجا دوس داری منو ببر😐مرده هم عصبی شد بهش گفته پیاده میشی یا زنگ بزنم ۱۱۰
این هیچ
منم فامیلمون همچین اتفاقایی براش افتاده
اول فامیلمون میگم
میگه یکبار پشت چراغ قرمز ایستادم و دختره در باز کرد سوار شد با سرو وضع قررتی میگه وحشت کردم بیچاره با زور و دعوا از ماشین پرتش کرد بیرون😂😂
یکبار هم یه میوه فروشی یه قدمی ماشین بود میگه رفتم میوه بگیرم تا برگشتم دوتا سوار شدن راضی هم نمیشدن پیاده بشن
چقدر هرزه ها زیاد شدنا