امروز صبح ک تعطیل بودیم خیلی خسته بودم تا ساعت یازده خوابیدم ،البته خودمم نمیخواستم تا این موقع بخوابم ولی خب بیدار نشدم
مامانمم خونه نبود تا بیدار شدم اومد خونه هرچی از دهنش دراومد گفت ک تو عرضه نداری هیچ کاری نمیکنی گوه بزرگ کردیم ب هیچ دردی نمیخوره
(انتظار داشته پاشم ناهار درست کنم خونه تمیز کنم جارو بکشم آشپزخونه هم تمیز کنم)
خیلی بی منطق هست و واقعا حرف زدن با مامانم =ریدن تو روز خودت