تو همانی بودی که عید ها تا مامان و بابا برای عید دیدنی از خونه میرفتن بیرون من پای تلفن برای زنگ زدن به تو سبز میشدم...
تو همانی که من اول اسمت را همیشه روی بخار شیشه مینوشتم...
تو همانی که تو دهن باز نکرده من جان میگفتم...
تو همانی که ۱۳ بدر ها وقتی مردها والیبال ، فوتبال بازی میکردند
گوشه دلم ذوق میکردم که تو ام ۲یا شاید هم ۳ سال دیگر همینجا کنار ما بازی میکنی
تو دلیل گرفتن عکس هایم بودی وقتی که مادر اعتراض میکرد دختر دیر شد بیا بشین تو ماشین
تو دلیل سرخ شدن گونه و خجالت کشیدنم و لب خند کوچکم در جمع زن عمو ها بودی وقتی میپرسیدن چرا خواستگارت را رد کردی نکند خودت کسی را زیر نظر داری
من از تو به دختر های همسن و سالم در فامیل گفته بودم...
تو همانی که تا برایمان کارت عروسی می آمد من اسم فرضی خودم و خودت رابه جای اسم آن بنده خدا عروس و داماد ها میگذاشتم...
اسم تو همان حرفی بود که در مراسم حنا بندان ها من روی کف دست نقاشی میکردم...
من چون تو را دوس داشتم حتی اگر دور و بی نسبت دیگر کسی را نگاه نمیکردم..
برای خانه مان گلدان شمعدانی کاشته بودم یوسف و زلیخا...
لعنتی مادرم حتی برایمان با پشم اعلای گوسفندی لحاف دوخته بود
من پرسیده بودم پارچه اش چه رنگی باشد تو گفته بودی آبی:)
حالا من چشمم به آن لحاف آبی می افتد و قلبم سرخ و رویم زرد میگردد..
میدانی با من چکار کردی؟؟
قبل از تو من دختر شادی بودم همیشه زیر دوش حمام میرقصیدم
اما حالا ...حالا زیر دوش فقط گریه میکنم
مادر از سرخی چشمانم میپرسد و من میگویم شامپو رفت تو چشمم
تا کی شامپو میرود در چشمم ها...
برای کشتن من نیازی به گلوله اسلحه نبود
همین که دیگر موهایم را نمیبافم لاک نمیزنم
آشپزی نمیکنم و لبانم رو سرخ رنگ نمیگردانم
و صبح تا شب در رخت خوابم
و به آن لباس عروسی که میشد بپوشم اما نپوشیدم خیره میشوم
یعنی من مردم
و تو قاتل زبده و حاذقی بودی🙂