پسر داییم از بچگی خیلی اذیتم میکرد ، بعد سریع هم به جبران محبت میکرد ، خیلی هم بهم توجه داشت ، راستش از همون ۱۳ سالگی حس کردم قراره مث خر تو عشق اون گیر بیوفتم و خودمو دور کردم ، خیلی هم پرسید که چرا دور شدی سلام نمیکنی محل نمیزاری ولی من اهمیت ندادم ، تابستون هم چند بار طعنه زد میخوام برم واسه یکی قبل سربازی نشون بزارم تا روش دست نزارن و .. من اصلا به خودم نگرفتم ولی داییم زنگ زد نشون بیاره و ما گفتیم نه
پسر خالم برخلاف پسردایی اصلا اذیتم نمیکرد ، همیشه مورد توجهش بودم ، ولی اصلا به ذهنم نمیرسید که این بهم حس داشته باشه واسه همین من خر یکم با این صمیمی بودم ، اوایل مهر که از موضوع پسردایی ام گذشته بود خالم زنگ زد و گفت پسر خالم گفته حیف این ازدواج فامیلی قبول نداره و دختر خاله، وگرنه میخواستم با اون ازدواج کنم
حالا من خداروشکر میکنم که به هردو علاقه ای نداشتم و خودمو دور کردم وگرنه مث خرا تو این سن یا نشون میشدم یا عقد