برای همه ما پیش می آید و پیش آمده که روزی، روزی خیلی عادی، همانطور که توی کله مان خبرهای روزنامه، سر و صدای ماشین ها و حرف های غم آلود دوران می کند و توی جیبمان بلیط کهنه سینما و توتونی که از سیگار ریخته، و گمان میکنیم که توی این دنیا عادی ترین گام هایمان را برمیداریم، در یک آن متوجه می شویم که در اصل خیلی وقت است که به جایی دیگر رفته ایم و اصلا این جا،در جایی نیستیم که قدم هایمان ما را می برند.خیلی وقت بود از دست رفته بودم؛پشت شیشه های یخی،توی رنگی پژمرده آب شده و رفته بودم.