مامانم داداشامو خیلی دوس داره ساعت ها میشینه باهاشون غیبت میکنه حرف میزنه به من ک میرسه میگه کار دارم
بابام از وقتی یادم میاد تنها میخوابه یه اتاق دیگ
الان مامانم با داداشم باهم تو هال میخوابن دارن حرف میزنن رو مخمه صداشون هر شب همینه
منم مثل بابام آدم حساب نمیکنن
خیلی حس تنهایی دارم نه رفیقی نه خانواده درستی نه عشقی
من با چه امیدی زندگی میکنم🥲