حالم از خودم به هم میخوره
دوازده سالی که ازدواج کردم یه روز خوش ندیدم بخوام تعریف کنم خودش یه کتابی میشه فقط ده سالشو که پسرم مریض بود فلج مغزی و .. که دو ماه پیش فوت کرد از بس بخاطر زجرهایی که کشید گریه کردم کور شدم
جهیزیه ام کم بود خیلی خوردم کردن شوهرم مادر شوهرم
امشبم شوهرم دوباره به روم آورد منکه اینقدر دل شکسته ام ولی حرف امشبش خیلی دلمو شکوند
من خیلی خود ساخته هستم با اینکه پسرم مریض بود ارشد خوندم استخدام شدم خونه خریدم بعد بخاطر خونه ای که شوهرم میخواست بخره فروختمش ماشین خریدم خیلی از خودم و تفریحاتم زدم البته تفریح هم نتونستم هیچوقت برم و نرفتم
الآنم حسابمو خالی کرده هیچی ندارم نزدیک صد تومن از کارتم کشیده و خالی شده پول هم از بابام قرض گرفتم دوباره اومد حرف جهیزیه رو انداخت وسط
خدایا هیچ دختری و بخاطر جهیزیه اش خوار و ذلیل نکن
خیلی از دستش ناراحتم
از بس حمالی کردم و زحمت کشیدم ناز و عشوه هم بلد نیستم
عین یه مردم در پوست زن