2777
2789

انگاری هرشب میرم تو قبر صبحش مث مرده متحرک میرم دنیال درس و کار.... مث ربات رباتی که احساساتش نابود شده هیچی نمونده 

تیکه های قلبمو کنار هم میزارم و میگم من با این قلب پاکم دوسش داشتم 

آیا کارمایی هس؟ چرا اینقد دیر؟ 

آیا اون حق داشت موهامو از بین ببره؟ موهایی که تیکه های وجودم هستن؟ موهایی که قیچی کرده بودم؟ ادم مگه تیکه های وحودشو قیچی میکنه؟ شایدم کرد برای قلب وجودش تیکه هاشو فدا کرد

عدالتی هم هست؟ کو؟ کجاس؟ 

بعد دو ماه که با بی رحمی ولم کرد دو هفته التماسش کردم دو هفته هرروز اشکمو در میاورد بعد منو میگرف تو بغلش که مثلا اره من سنگدل نیستم 😭😭 

اخرین بار حرفای زشتی بم زد توهین کرد ... ولی من التماسش میکردم قولاشو یادش میاوردم میگفتم این چه حرفاییه که میزنی اخرش گف دیگ برو و مسدودم کرد

هنوز که هنوزه توی ذهنمه 

قبل خاب خاطراتشو دونه دونه مرور میکنم من گناه ندارم؟ 

هرروز جلو چشممه با یکی دیگه

همیشه زل میزنم بش نگاه میکنم بی توجه به عواقبی که دارع

دوس دارم کنار من باشه منو بغل کنه نه اونو

حس میکنم دارم خاب میبینم کابوسی که تموم نمیشه 😭

حالم خیلی بده خیلی

میرم تو شوک ساعت ها با خودم فکر میکنم که دلیلش چی بود ولم کرد مگه چیکار کرده بودم 

ینی خدا میبینه منو؟ 

وسط هزار تا گرفتاری اونم شده یه مشکلم

باید همه کارامو بکنم به اونم فک کنم

پیاماشو از اول میخونم به اخرش که میرسم با خودم میگم اون همه عشق تهش چی بود؟ این حرفا؟ این ممکنه؟ اون همه قولاش؟

حق من اینه؟ اون نباید سهم من باشه؟ وقتی که کنار اون ادم داره ازش سو استفاده میشه

در اخر مجبورم تحمل کنم چون ادم ضعیفیم چون ترسو ام چون توان کشتن خودمو ندارم

من بهش گفته بودم ادم ضعیفیم گفته بودم

شایدم یه روزی تحملم تموم شه بیخیال هرچی شم

ولی نمیبخشمش نه اون چنین حقی نداشت 

نمیدونم نمیدونم سرنوشتم چی میشه اخرش 

خودمو سپردم دست زمان دست سرنوشت........ 

....... "آری عشق زیبا می کُشد جان آدمی را..:)) 💔

کاربری دست دو نفر شایدم سه نفر هرچی دلمون بخاد میزنیم هرچی دلمون  بخاد میگیم مفهوم شد؟ بخونین قشنگه✨امروز هم به یادِ دورانِ اولِ آشنایی مان فنجان قهوه ام را کنار پنجره آوردم و بر روی صندلی چوبیِ قدیمی روی بالکن نشستم و چشمانم خیره به کوچه بود تا باز هم از کنارِ قلبم گذر کنی و من از ابتدا تا انتها با لبخندی از سرِ عشق بدرقه ات کنم! توهم مرا ببینی و خنده هایمان باهم تلاقی کند برایت دست تکان دهم و توهم دست به سینه چشمکی روانه قلبم کنی)) امروز ساعت ها منتظرت نشستم. تمام خاطره هایمان را چندین بار دوره کردم، گاهی خندیدم و گاهی اشک ریختم، نگرانت شدم، بسیار دیر کرده بودی. اما بازهم به انتظار نشستم. نشستم اما نیامدی که نیامدی... داستانم آنجایی تلخترشد که یادم آمد دیگر همسایه مان نیستی؛ رفتی و هیچ گاه قرار نیست باز گردی! یادم آمد دیگر آنکه باید از کوچه دیگری گذر کند منم، نه تو! قرارمان به باغی سبز تغییر کرده بود. نگاهم به قهوه تلخی که سرد شده بود خیره ماند تا اینکه آسمان برای دلتنگی ما گریه اش گرفت. قرارمان به اندازه کافی دیر شده بود پالتویم رابه تن کردمو چترم را برداشتم کتونی های سفید رنگم را پوشیدم به سوی تو به راه افتادم. تنها قدم زدن زیرِ بارانِ پاییزی بسیار غم انگیز است اما، راهی که آخرش رسیدن به تو باشد را باجان می پیمایم! راستی تو درزیرِ تلی از خاک بوی باران را میشنوی؟ به تو میرسم و خاکت را با تمامِ جان بغل میگیرم و چشمانم به قاب عکست خیره میماند♡چشمانم همزادِ باران میشود و لب به شکوه و گلایه میگشایم)) شاید تقدیرِ میخواست که ما اینگونه کنارِ هم باشیم: تو در سردی خاک و من در این جهانِ سرد غریب و دلتنگ نگهبان خاطره هایمان باشم آری عشق زیبا میکُشد جانِ آدمی را... ــ💔

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792