.
باز گشته ام
تاخودم را باخودم ببرم
می دانم دیگر باز نمی گردم
در همان کوچه
زیر پلک پنجره
عاشقان را می شمارم
نکند کم شده باشند
مردمان بدون سایه
همدیگر را
در آغوش نگرفته رهامی کنند
من چراغهای خاموش کوچه را شمرده ام
هربار عشقی می میرد
هربار صدای پایی کم می شود
کوچه ای که....... در بن بست به وداع می رسد
سکوتم جیغ می کشد
لال می شوم
پرهایم را جا می گذارم
تا پرواز کردن از یادم برود
برای یک پرنده
گاهی پریدن مرگ است.