روز موعود فرا رسید و من رفتم به محل کارم زنگو زدم و پسر صاحب کارگاه درو باز کرد
رفتم پایین مثل این که زود رفته بودم و کسی نیومده بود هنوز
نشستم چند دقیقه دیدم یکی از در جلویی ( دری کع پسرا موتوراشونو پارک میکردن) اومد داخل سلام داد و گفت عه خانم رحیمی شمایین! این حرفشو با یه لبخند خیلی خاص بهم زد
ناگفته نماند روزی که برای کار رفتم حرف بزنم ایشونو دیده بودم منو دیده بود البته صاحب کارم نبود همکارم بود و....
یه پیراهن نارنجی پوشیده بود شلوار مام استایل آبی کفش سفید....
رفت لباسشو عوض کنه و بیاد بشینه سرکارش
اما قبلش رفت اشپزخونه تا چایی بزاره فکر کنم
مثل اینکه فقط منو اون بودیم اونجا..
هنوز بقیه نیومده بودن پرسیدم بقیه کجان گفت اونا دیرتر میان ماشالا پولدارن نیازی به صبح زود پا شدن ندارن,☺️😁😁 لبخندش دقیقا همین بود به عنوان یه پسر انقدر متین میخندید که واقعاااااا
اومد نشست سرکارش زنگ زد به کارفرکای من و گفت شاگردت اومده کارفرمام گفت یادم نبوده امروز میاد من مادرم بیمارستانه باید بهش سر بزنم یکاری بهش بده فردا میام خودم راهش میندازم...
کارو باز کرد علامتاشو زد و بهم گفت چکار کنم و اینا
مشغول به کارم شد که رفت اشپزخونه دوتا لیوان چای اورد و برگشت
چای منو گذاشت پشت میزم وگفت بفرمایید چای
(من از این ادماییم که روی غذا و چایم خیلی حساسم پس نخوردم) تشکر کردم و رفتم سراغ ادامه ی کارم
اصلا متوجع اومدن بقیه نشذه بودم....
بقیع هم سر پستاشون بودن که این قسمتی که ما بودیم من بودم و کارفرمام و ایشون( اسم مستعارش محمد) محمد برگشت بهم گفت سردرد نمیشی آهنگ بذارم؟ گفتم نه توی خونه خودمم خیلی اهنگ میذارم و مامانم اینا رو دییونه کردم😅😅😅
بازم لبخند زد و گفت پس با اجازه
اولین اهنگیم که گذاشت هنوز یادمه بعد گذشت این همه سال هنوزم وقتی میشنومش جایی گوشامو میگیریم که یاد محمد نیوفتم .....
روزها همینطوری گذشت و رفتار و متانت محمد منو سخت شیقته خودش کرده بود
یا یروز یکی همکارا اهنگای خشن و پسرونه گذاشته بود محمد برگشت گفت این اهنگو رد کن شاید خانم رحیمی دوست نداشته باشه...
یا شبا من باید ساعت۶ خونه میبوذم
یه شب کارام طول کشیذ و ساعت شش و نیم بود برگشت نگام کرد و گفت ساعت شش و نیمه نمیری خونه؟ گفتم چرا میرم
یا وقتی من خسته میشدم حس میکزدم میفهمید همش میگفت بشین بفکر کار نباش و ایناا
تا زمانی که صاحب کار خودم بود باهام حرفی نمیزد چون صاحب کارم سختگیر و بدخلق بود وقتی میرفت محمد ازم سوال میپرسید باهام حرف میزد حتی چند کلمه....
چیزی که منو جذب محمد کرده بود اخلاقش بود تا حالا هیچکس باهام اینطوری برخورد نکرده بود بهم احساس ارزشمند بود داد این حس رو خیلس دوست داشتم...
چون تو خانواده ای بزرگ شده بودم که محبت معنی نداشت و مهر طلب بودم