سال ۸۵ بود که دیپلم گرفتم یه روز دوستم گفت مادرم دیدت وپسندیدت برای برادرم دیگه منم سرخ وسفید شدم 😂گفت یه روز به بهانه نذری میایم درخونتون برادرم ببینه تو مث الان نبود خو آزادی داشتی باشی خانواده ماهم سختگیر نه گوشی داشتم
حالا از شانس مام انروز خواستن بیان مادرم خورد زمین چشمم آسیب دید شدید دیگه ماهم بردیمش بیمارستان عکس از سرش واینا خلاصه تا ۱۲ شب درگیر بودیم اونام اومده بودن دم در داداشمم گفته بود اتفاق افتاده
روز بعدش دوباره مادرم بردیم بیمارستان معاینه بشه منم دیدم فرصت خوبیه به بهانه دارو خریدن رفتم از تلفن عمومی بیمارستان
زنگ زدم خونه دوستم که بگم چی شده مادرش جواب داد گفتم ببخشد مشکل پیش اومده اونم گفت فک کردیم پدرت قضیه رو فهمیده نذاشته تو بیای بیرون دیگه دوستم صحبت کردم گفت پس یه روز قرار مدرسه بزاریم به بهانه پرونده گرفتن اونجا همو ببینید 😂
دیگه پدرم خونه نبود کارش شهر دیگه بود منم گفتم به بهانه پرونده میخام برم مدرسه داداشام سختگیر نبودن مث پدرم رفتم مدرسه با دوستم وای گفت برادرم سرکاره قراره با خواهر بزرگترش بیاد خلاصه اونام اومدن منم لرز گرفته بودم و دستپاچه برادرش سوار ماشین بود اومد پایین