امروز دوباره شروع شد سر سفره صبحونه مامانم شروع کرد که دختر ما موند و.....
اعصابم بهم ریخت انگار دست خودمه
منم گفتم من نمیخوام اصلا ازدواج کنم در حالی که واقعا از ته قلبم دوس دارم این اتفاق بیوفته ولی خوب حتما خدا خودش خیر دونستع که من به کار خدا ایمان دارم
به مادرم هم حق میدم کل دخترای فامیل،دخترای دوستاش،همکلاسیام و..... همشون دیگه تو این سن حداقل نامزدن و وقتی تو جمع میشینه مدام ازش میپرسن یا پز داماداشونو حتی به دروغ هم میگن
من فقط شرمندم