از خودم بگم مجردم سنمم دقیق نمیگم اما زیر ۳۰ و بالای ۲۵
نزدیک ۷ ۸ ساله خودم کار میکنم درامدمم خوبه از پس هزینه های خودم برمیام پس اندازم دارم
تایم بیکاریم همیشه تو خونه کمک یعنی هرروز بعد از تایم کارم هم اشپزی میکنم هم کارای خونه رو میکنم
فقط یه وعده غذایی خونه ام اونم شام و فقط تنها هزینه ای که تو این خونه برای من میشه همون شامه خیلی ساله همه چیزم با خودمه کارای زیباییم لباسم کلاسایی که میرم
حالا فقط من یه شام میخورم عادت دارم غذامم با ماست میخورم سرمیز پدرم سریع با قاشق میزنه تو کاسه ماست من میدونه دهنی دوست ندارم تا من نخوردم و همیشه ی خدا چشمش به غذای منه تا من کمتر بخورم خودم احساس میکنم نگاه بدیم هست شاید بعضی وقتا ۲ ۳ تا قاشق بیشتر نخورم اصلا نمیگه چرا کم خوردی چرا اصلا چیزی نخوردی حتی بشقاب خورشتی که کنار من باشه رو قاشق میزنه چون میدونه من دیگه دست نزنم هیچ خرجی به من نداده تا الان با اینکه وضع مالیمون خوبه و احساس میکنم با من مثل یه ادم اضافی برخورد میکنه چیکار کنم نمیخوام ازدواج کنم چون هنوز به هدفام نرسیدم و ازدواج و بالای ۳۰ برنامه ریزی کردم میتونم مستقل بشم ولی از حرفایی که قراره پشت سرم زده بشه میترسم