تازه جدا شده خونمون
چون شوهرم شنیده باباش بازم زمین خریده شده دو تا زمین و همه داداشاش هم خونشون جداس میگ نه ما جدا نیستیم ما میریم سر خونه مگ میزارم اون مال و اموال بابام برسه ب داداشا
من میرم صاحبشون میشم
( مادر و پدرش صدبار اینو گفته ک مالشون ک مال زیادی هم نیست بین بچه هاش تقسیم میشه و برای یکی نیست فقط)
شوهر بی عقلمم مبگ نه میرم سر خونه پرستارشون میشیم ک ب ما برسه
میگم پنج سال پرستارشون بودیم دیگ دیدی ک گوه هم بهت ندادن و آخرشم ما رو از خونشون پرت کردن بیرون از خونشون
مبگ نه خودتو جر هم بدی من میرم سر خونه و باهاشون زندگی میکنیم و نقشه دارم
گفتم اگ رفتی منم میرم برای طلاق
گفت مهم نیست و یکم زد به شوخی حرفامو و مسخرم کرد ک مثلا جدی نگرفت
گفتم زنتو زندگی تو ب دو تا زمین میفروشی گفت آررررره
گفتم پس چرا داداشات اینکارو نمیکنن
گفت اونا جدان گفتم مام جداییم دیگ گفت نه ما ک هنوز خونه ای نداریم و نساختیم مثل اونا
گفت عید رفتیم میربم سرخونه با اونا زندگی میکنیم
منم الان قهرم
اونم خوابید
چیکارش کنم از بس حرصشو خوردم میگرنم گرفته
بهش گفتم بخدا طلاق بگیرم راحت میشم از همتون
گفت باشه میگیری
تا سه ماه من چقدر قراره استرس بگیرم
یه بار میگ درست میکنم یه بار میگ نه نمیکنم
ولی بیشتر میگ صد سال دیگ خودتو بکشی من جدا نمیشم از خانوادم