یکی از اهالی روستاشون یه مرد
یه آدم ساده دل پاک هستش شوهرم همکارش بود از بس غصه میخورد بابت شوهر من شب خواب میبینم ت همون معدن شوهر من یه بچه که بچه برادرشه و چند سال پیش اونم توکما بود و اونم حضرت رقیه شفا داد داشت با یه بچه ای که تو قنداقه یه بچه شیش ماهه خاک بازی میکرده بعد همکار شوهر من هی گریه میکردم اون بچه شش ماهه ب حرف میاد میگه چطوری میگه همکارم کماس گفتن میمیره بهش میگه برو ب مادر اون بچه بگو من بالاسرشم بگو من شفاش دادم غصش نباشه فقط ب مادرش بگو به عدد سن من شش تا کیسه برنج بده تو خرج رضا فلانی
واقعا هم خبر داشت که شهادت حضرت ام البنین اون طرف خرج داره
خرج مال اونیه که پسرش حضرت رقیه شفا داد از اون سال شهادت حضرت ام البنین خرج میده همش فقط اینو گفت شوهر من از اون روز ب بعد کم ضریب هوشش اومد بالاتر معجزه شد
دستشم ک میگفتن فلجه به یه شهید بعد روستای شوهرم اعتقاد آوردیم شهید عبدی بردینش سر خاک همون بعد چند روز معجزه شد واقعا این شهید تمام خواسته هامون رو داره میده😭