اصلا حرف ازدواج و شوهر رو با من نزد بعضی مادرها به شوخی هم شده بود میگفتند یکی رو پیدا کن از ازدواج حرف میزدند اصلا محیط بسته ای بود و هست خونه ما مثل پادگان حتی پدرمم از داماد خوشش نمیاد گاهی دنبال کارهای زیبایی میرم و بعدش به خودم لعنت میفرستم که چرا دلم میخواد به خاطر این اخلاقهاشون مثل آدمهای بیچاره زندگی کنم
پارسال عروسی دختر دایی ام بود اونم سنش بالا مثل خودم ۴۴ ساله بود گفتم برم لباس بخرم گفت نه نمیخواد نخر بعد یک ماه بعدش عروسی پسر عمه ام شد گفتم میخوام بترکوتم گفت اصلا نیا ولش کن ( البته این پسر عمه ام عوضیه و با بابام خیلی رفتارهای بد داشته خود مامانم هم از سر ناچاری رفت یک بار هم زن عموم و عموم سر یک موضوع عروسی بچه دیگه شون من رو مقصر میدونستند و سرسنگین بودند نمیدونم مادرم ولی گفت عروسی این پسرشون نیا من هم ناراحت شدم گفتم دیگه هیچ مراسمی نمیام و نه خونه کسی و نه رفت و آمدی ) واقعا هم میخوام این رو عملی کنم